هومن کوچولو مامانهومن کوچولو مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

هومن مامان

اینروزهای مامانی.....هفته سی و هفتم بارداری

  هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 8 ماه و 14 روز و 2 ساعت و 4 دقیقه و 28 ثانیه تو دل مامانشه  سلام کوچولوی مامانی که دیگه الان واسه خودت مردی شدی عزیزم اینو وقتی احساس میکنم که تکونهای شدید میخوری تمام بدنتو حس میکنمو میبینم که همه فضای دلمو پر کردی ، بعضی وقتها هم یکمی خودتو سفت میکنی و یه جایی از شیکمم میزنه بیرون و سفت میشه انقدر این حالتو دوست دارم که نگو بعد چند ثانیه هم خودتو ول میکنی دیگه حداکثر 3 هفته تو دل مامانی هستی و بعدش میای بیرون البته اگه الان هم به دنیا بیای تو هفته 37 هستی و کامل شدی و مشکلی پیش نمیاد ولی اینجور که پیداست فکر نکنم فعلا قصد اومدن داشته باشی عزیزم این روزها حال و هوای ...
28 مرداد 1391

از ابتــــــــــــدا !!!!!!

سلام کوچولوی مامانی  امروز البته بهتره بگم امشب اولین شبیه که دارم واست مینویسم چون بابایی فردا یه عمل کوچیک داره من امشب یکم استرس داشتمو خوابم نمیبرد واسه همین اومدم نت و بعد از کلی گشتن تو سایتهای مختلف تصمیم گرفتم واست وبلاگ درست کنمو خاطرات دوران جنینی و کودکیتو (که هرکی آرزو داره بدونه )واست بنویسم  از اول واست شروع میکنم منو بابایی 27 اسفند سال 89 باهم ازدواج کردیم و بعد از 6 ماه یعنی 18 شهریور سال 90 جشن عروسی گرفتیمو اومدیم سر خونه و زندگی خودمون از اونجا که باباییت خیلی دوست داشت که شما زودتر بیای پیش ما بعد از 3 ماه از عروسیمون که تصمیم به اومدنت گرفتیم شما زود زود اومدی تو دل مامانی حتی اجازه ندادی مامانی یکم ب...
26 مرداد 1391

هفته سی و پنجم و چکاپ هفته سی و ششم

هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 8 ماه و 12 روز و 3 ساعت و 22 دقیقه و 23 ثانیه تو دل مامانشه  سلام نینی کوچولوی ناز ما که قراره تا چند هفته دیگه بیای پیشمون قربونت برم که انقدر بزرگ شدی که دیگه میتونی از تو دل مامانی بیای بیرون و کنارش زندگی کنی و واسه خودت مستقل بشی عزیزکم هفته 35 هم به خوبی گذشت و هفته خوبی بود چون شبهای پر فضیلت قدر رو تو این هفته گذروندیم و حسابی بهمون انرژی داد ، خدارو شکر که هر 3 شب قدر رو تونستم تا صبح شب زنده داری کنم اعمالشو به جا بیارم البته به سختی ولی باز خدا کمک کرد و تونستم ولی هفته سی و ششم زیاد واسم خوب نبود چون وقتی واردش شدم یه دفعه احساس کردم روی پاهام ورم کرده و کف پام از ورم...
26 مرداد 1391

شب قدر و خواب مامانی!!!

سلام کوچولوی مامان این چند وقت میخواستم بیام واست خاطراتمونو بنویسم ولی اصلا حوصله نداشتم پای نت بشینم امشبم نمیدونم چی شد که اومدم همیشه میومدم سر میزدمو میرفتم ولی دیگه امشب تصمیم گرفتم واست بنویسم مامانی شبهای قدر هم تموم شدو دیگه کم کم ماه رمضون داره تموم میشه و من اصلا نتونستم حتی یه روزه هم بگیرم دلم میخواست روز 21 روزه بگیرم ولی بابایی گفت نه دیگه آخرای بارداریته یه موقع به بچه ضرر میزنه منم نگرفتم ولی همیشه تو این ماه رمضون حسرت روزه هایی روکه نگرفتم میخوردمو همیشه به خدا میگفتم شب 19 که اولین شب قدر بود بعد از احیا گرفتن و قران سر گرفتن نماز صبحمو که خوندم خوابیدم یه خواب خیلی خوب دیدم مامانی وقتی که بهش فکر میکنم گریه ام می...
24 مرداد 1391

هفته سی و چهارم و سختیهای بارداری

 هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 8 ماه و 5 روز و 1 ساعت و 4 دقیقه و 47 ثانیه تو دل مامانشه سلام پسر گلم خوبی جیگرمامان؟ ایشااله که خوب باشی ولی میدونی که این روزا مامانی زیاد خوب نیست و داره روزهای سخت بارداریشو میگذرونه از وقتی وارد ماه 9 شدم یه دفعه انگار همه سختی هام 2 برابر شد سنگینی خودم و شیکمم که خیلی بهم فشار میاره گاهی فکر میکنم یه وزنه چند کیلویی به شیکمم آویزونه بیخوابی هایی که شبها میاد سراغم و تا صبح بیدارم پا درد و زانو دردم که دیگه خیلی زیاد شده دیگه نمازمو رو صندلی میخونم چون نمیتونم دولا بشم از وقتی رو صندلی میخونم زانوم کمی بهتر شده سوزش سر دلمم که گاهی میاد سراغم و خیلی حال بدیه معدم کلا خیلی ...
17 مرداد 1391

8 ماهگیت مبارک عزیز دل مامانی

هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 8 ماه و 0 روز و  0 ساعت و 0 دقیقه و 0 ثانیه تو دل مامانشه   سلام کوچولوی 8 ماهه ی ما قربونت برم که انقدر زود بزرگ شدی و کم کم دیگه میخوای از تو دل مامانی بیای بیرون و بیای تو بغلش دیگه فقط 4 هفته یعنی تقریبا 1 ماه دیگه مونده که شما تشریف بیارین بیرون و به زندگی منو بابایی رنگ و بوی دیگه ای بدی 1 ماه دیگه مونده تا خانواده 2 نفرمون به صورت رسمی بشه یه خانواده 3 نفره عزیز دلم از امروز وارد ماه 9 زندگیت و بارداری من شدیم میبینی با همه سختیهاش چه زود گذشت ؟ وقتی به روز اول که فهمیدم باردارم فکر میکنم الان اصلا باورم نمیشه که از اون روز 8 ماه گذشته ، همیشه فکر میکردم حالا حال...
12 مرداد 1391

سومین سونوگرافی هفته 33-34

هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 7 ماه و 27 روز و 0 ساعت و 58 دقیقه و 44 ثانیه تو دل مامانشه سلام عزیز مامانی خوبی؟ امروز یعنی شنبه 7 مرداد نوبت سونوگرافی و دکتر داشتم ساعت 4:30 که بابایی از سرکار اومد سریع آماده شدمو رفتیم واسه سونو ، فکر میکردم 1 ساعتی اونجا معطل بشیم ولی وقتی رفتیم تو دیدم که هیشکی نیست و سریع رفتیم داخل خدارو شکر همه چی خوب بودو خیالم از این بابت راحت شد ولی آقای دکتر گفت که بچتون پاهاشو انداخته رو هم هرکاری هم میکنم که باز کنه جنسیتشو ببینم پاهاشو باز نمیکنه انقدر مامانی این دستگاه رو روی دلم فشار داد که دیگه دردم گرفته بود ولی گل پسرمون از الان حیا داره و پاهاشو بسته بودو به هیچ وجه هم باز نمیکر...
8 مرداد 1391

سیسمونی سری ششم (تخت و کمد)

عزیز دلم من همه سیسمونیتو جدا جدا گذاشتم تا وقتی بزرگ شدی از دیدنشون لذت ببری چون فکر میکنم خیلی دیدن سیسمونی اونم تو آینده لذت بخش باشه ایشااله که خوشت اومده باشه عشقم حالا وقتی اتاقت کامل شد بازم عکسهاشو برات میذارم عزیزم تخت و پارک رورووک کریر   کمد و ویترین تخت   روتختی       ...
5 مرداد 1391

سیسمونی سری پنجم

دم دستی که قراره هر جا میریم تورو روش بخوابونم عزیزم   سرویس حوله پتوی دور پیچ جغجغه بالشت شیر   پشه بند دندون گیر ظرف غذا قربون کفشهای اسپرت کوچولوت برم من سرویس قابلمه و فلاکس سرویس آبمیوه گیری سرویس غذاخوری اینم دفتر خاطرات نی نی کوچولو ...
4 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومن مامان می باشد